سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دختـری دَر راه آفتـاب
 
قالب وبلاگ

دیشب خواب دیدم:

بابا خواهرم را صدا زد و شروع کرد باهاش حرف زدن، ازش پرسید: منو چقدر دوست داری؟ خواهرم داشت مِن و مِن می کرد. بابا ادامه داد: چرا گفتی خامنه ای را بیشتر از من دوست داری؟

رفتم جلو و گفتم: چرا همه چیو با هم قاطی می کنی؟ خواهر این حرف را نزد! من گفتم! تازه منم نگفتم که ایشون رو بیشتر از شما دوست دارم، گفتم ایشون رو دوست دارم

اصلا احساس ما به شما با احساسمون به ایشون با هم خیـــــــــلی توفیر داره و صحیح نیست که با هم مقایسه بشید، اصلا امکان مقایسه وجود نداره!

بعد ادامه دادم که: یادت میاد یه بار تصادف کرده بودی؟ نصف شب اومدی خونه؟ یادته من گریه ام گرفت؟ گریه کردم؟ این یعنی چی؟ یعنی تعلق خاطر!

اما شما خیلی به ما بد کردی! بعد اصلاح کردم، البته ... زنت به ما بد کرد! خودت بهتر می دونی که چه ظلم هایی در حق ما کرده و برگشتم نامادریم را نگاه کردم، داشت من و نگاه می کرد و حرف هام را گوش می داد!

بچه هاش و یکی از دخترهای دختر عمه ام هم همونجا بودند و گوش می کردند...

خونه ی بزرگی هم بود، شبیه به یک باغ، جوی آب روانی هم بود و کلی پرنده، مرغ و ...

یعنی تعبیر خوابم چیه؟


این قسمت خواب نیست! :)

دیشب ساعت 4 خانم امینی اومد تو ذهنم، یاد ستمی که بهم کرد افتادم، به خدا گفتم: خدایا تو که می دونی من این آدم را نبخشیدم، نخواهم هم بخشید... شنیدم و اطمینان دارم که از حق الناس نمی گذری ... یادت باشه نبخشیدمش...

یاد این افتادم که خانم دادخواه پارسال بهم گفت: مریض احواله، داره می میره، ببخشش... بهش گفتم اگر دیدیش بهش بگو ف الف هیچ وقت نبخشیدت... هیچ وقت...

نمی دونم دیشب داشتی جون می دادی که تو فکر من بودی؟ یا مُردی و ... یا شایدم هنوز نفس می کشی ... به هر حال خانم امینی هر کجا هستی و در هر حال که هستی من هیچ وقت نبخشیدمت. یکی از انگیزه هایی که بهم قوت میده تا دردهای زندگی را تحمل کنم، وعده ای ست که خدا بهم داده، نگذشتن از حق الناس، بهش که فکر می کنم ته دلم آروم می گیره...

خانم امینی خیلی دوست داشتم یه بار ببینمت و بهت بگم، مثل خیلی از آدم هایی که وقتی از یکی ناراحت اند، پدر و مادر و فرزندانش را نفرین می کنند، بارها خواستم نفرین کنم، خودت را، فرزندانت را، ولی نگفتم... فرزندانت که گناهی نداشتند اما خودت را هم نفرین نکردم. در عوض بارها برای خدا یک شکایت نامه ی جدید ارسال کردم، هر بار به خدا یادآوری کردم که نبخشیدمت... خیلی دوست دارم زنگ بزنم به خانم دادخواه ازش بپرسم در چه حالی هستی... زنگ نمی زنم...

فقط هنوز نفهمیدم که چرا از دیشب تا حالا تو ذهنم هستی؟ حلالیت می خوای؟ داری تو آتیش می سوزی؟ نمی دونم ...

پ ن: خانم دادخواه، معلم کلاس چهارم من بود. و خانم امینی معاون مدرسه ای که اول راهنمایی را اونجا خوندم


[ سه شنبه 92/7/2 ] [ 3:35 عصر ] [ ف الف ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

و فقط خاطره‌هاست، که چه شیرین و چه تلخ دست ناخورده به جای می‌مانند. کلیه کامنت‌های خصوصی این وبلاگ عمومی می‌شوند، پس دوست عزیز از ابتدا هر آنچه می‌خواهی را عمومی بیان دار. ارتباطات این وبلاگ با بقیه تنها از طریق لینک دونی انجام میشه و هیچ نوع درخواست دوستی تایید نمیشه! هر گونه کپی برداری و دخل و تصرف و انتشار این خاطرات در هر قالبی از جمله: وبلاگ، مجله، کتاب، فیلمنامه و ... شرعاً اشکال دارد.
امکانات وب



بازدید امروز: 189
بازدید دیروز: 34
کل بازدیدها: 179302